دخمه ی معجون سازی



همه ی ما آدمها در زندگیمان به موقعیت هایی برخورده ایم که باید با چیزی و یا برای چیزی میجنگیدیم تا پیروز شویم اما بارها شده است که نه تنها پیروز نشدیم بلکه روح و جسممان بخاطر این جنگ فرسوده شد 

من میخواهم بگویم جنگیدن خیلی خوب است اینکه برای چیزی که میخواهی مبارزه کنی باعث میشود تا به اصطلاح قدیمی ها قدر عافیت بدانی 

اما میدانی همه اش به ما گفته اند برای چیزی که میخواهی بجنگ اما محض رضای خداهم که شده هیچ کس نگفت اینکه چشمهایت را ببندی و فقط بجنگی و بجنگی باعث نمیشود پیروز شوی 

خیلی وقت ها باید برای یک لحظه ام که شده سلاحت را کنار بگذاری نفسی تازه کنی و چیزهایی را عوض کنی 

جزئیاتی که شاید سرعت رسیدن به مقصود و یا حتی قدرتش را افزایش میدهند 

خیلی وقتها ما ادم ها برای ماهیت یک چیز میجنگیم نه برای حل آن نتیجه ممکن است تفاوتی نکند شاید در هرحال آن مشکل رفع شود اما نیتی که ابتدا بخاطر آن میجنگیم مسیر مارا میسازد و هرچقدر که مسیر سهل تر باشد خب انسان راحت تر است و روح. وروانش کمتر آزار میبیند

تمام حرف من این است 

حواستان باشد که چرا و چگونه میجنگید !


بعد از اینکه تست های حسابان و زدم و تحلیلشون کردم ( مثل اینکه سال و با درس خوندن شروع کردم D:) بعد رفتم سراغ فیلم دیدن 

جنایات گریندل والد ( حالا مفصل راجبش حرف خواهم زد ولی خیلی از از چیزاشو دوست داشتم  ) و چهارتا اپیزود از فصل دوم arrow رو دوباره دیدم ( من بشدت این سریال رو دوست دارم ولی به طور کلی ممکنه اعصابتونو خرد کنه ) 

و خب ساعت یک و و ده دقیقه شد  و چشمام دیگه یاری نمیکرد و تیر میکشید اما باید میرفتم با سبزه و نون میومدم داخل ( به اصطلاح سالی میشدم ) 

تو ذهنم داشتم مرور میکردم که چه آرزوهایی بکنم و چی بخوام از خدا و همزمان با چادر هم کشتی میگرفتم که دیدم داره برف میاد بابا لامپای حیاط و روشن کرده بود و نورای رنگی رنگی روی کاشی های حیاط سایه انداخته بود 

من داشتم به برفا نگاه میکردم و همزمان توی رویاهام غرق بودم و یه لبخند بزرگ رو لبم بود و چادر بالاخره رو سرم ایستاد که سال تحویل شد 

و بله نود و هشت پر از رویا و لبخند و ارامش مهمون خونمون شد !

نود و هشتتون بهار 


مدرسه ی من تو مرکز استانه و محل زندگی من توی یکی از شهرهای استان در نتیجه من هرروز یه مسیر نیم ساعت چهل دقیقه ای رو برای رسیدن به مدرسه باید طی کنم 

توی مسیر همیشه ما از یه باغی رد میشیم که سه چهار متر جلو تر از اون باغ یه تک درختی وجود داره که همیشه اولین درختیه که شکوفه میده 

یجورایی میتونم بگم پیام اور بهاره 

امروز نگاهم بهش افتاد و دیدم که پر از شکوفه شده شکوفه های صورتی کمرنگ 

یهویی دیدم که نه جدی جدی داره بهار میشه 

چقدر زود میگذره !


اگه بعدها از من بپرسید که از ۹۷ چه چیزی رو بیاد میاری قول میدم چشمم رو روی تابستون پاییز و حتی دوماه اول زمستونش ببندم و بگم من اسفند ارامشم رو بدست اوردم  که البته فقط با حذف ادم ( های) ! سمی زندگیم ممکن شد ! 

و مهمترین چیزی که یاد گرفتم این بود که روابط باید باعث شن که ما احساس ارامش کنیم و حتی باعث شن که ما بهترین خودمون باشیم؛ هر رابطه ای اگه ازارمون میده، باعث میشه از خودمون متنفر باشیم یا گریه کنیم و غمگین باشیم (با توجه به اینکه مدرنتیه خودش به حد کافی ارامش رو از وجودمون گرفته )باید رهاش کنیم ( البته تلاش برای درست شدنش نیازه ولی باور کنین نود درصد مواقع به شکست منجر میشه !)

یکی دیگه از اتفاقایی که تو اسفند داره میافته اینه که من بجای اینکه به خودم تو آینه نگاه کنم و غر بزنم که چرا این شکلیه چرا اون شکلیه چرا جوش زدم ستوده داری چاق میشی زل میزنم به برق چشمهام و تلاش میکنم که بیشتر شن و حتی حس خوبی به خودم و ظاهرم دارم  پیدا میکنم 

ولی خب از طرفی احساس میکنم دچار بهران هویت شدم و نمیتونم بین کسی که میخوام باشم و کسی که هستم مرزی رو پیدا کنم به بیان دیگه اینقدر کسی که میخوام باشم تو ذهنم پررنگ شده که کسی که هستم رو گم کردم که البته به زودی یه راه حلی براش پیدا میکنم !

من حیث المجموع همه چیز اروم و خوبه و جای سرما استخون سوز زندگی داره بهار میاد !^


دریافت اینم یه اهنگ برای تغیر مودتون از شاهِ دیوونه ها سینا حجازی 


هیچ وقت نفهمیدم از کجای ماجرا آدم ها به جای اینکه رک و راست باهم صحبت کنند و همه چیز را به هم بگویند  شروع کردند به لفافه گویی 

از کی به جای اینکه زل بزنند در چشم های هم و بگویند دوستت دارم دلم برایت تنگ شده یا حتی حالم ازت به هم میخورد به پروفایل های شبکه های مجازیشان متوسل میشوند 

اگر یک روز کسی پیدا شود که در چشم هایم زل بزند که ستوده جان ازت متنفرم محکم بغلش خواهم کرد و برای این حجم از صداقت عمیقا از او تشکر خواهم کرد !


پینوشت : کسی هست که دلم میخواهد روابطم را با او مستحکم تر کنم و همه اش با او حرف بزنم کاش  کلاس اول بودم آن وقت میتوانستم بگویم سلام با من دوست میشی؟


_ استار من بدستت میارم

+جک من خودم خودم رو از دست دادم چطور میتونی چیزی رو که یک بار از دست رفته دوباره بدست بیاری؟



پی نوشت : اگه از من بپرسن سخت ترین کار دنیا چیه میگم شاد بودن ارامش داشتن و خندیدن و راه ندادن به افکار منفی ( اخ از این اخری آخ از این اخری)


میخوام بگم هرچقدر هم که معتقد باشی ادم باید با دست های خالی ام که شده پای خودش و آرمان هاش وایسه و بجنگه ( مشخصه جدیدا زیاد فیلم های ابرقهرمانی میبینم ) و رویاها مهمترین داشته های ما تواین دنیا هستند که باید برای رسیدن بهشون تلاش کنیم و من میتوانم و اگر اصل بر ناتوانی انسان بود خدا اصلا انسانی خلق نمیکرد  محمد و مگه من چیم از همه کمتره 

دمنتور ها سخاوتمندانه حاضرن همه امید و ارزوتو سر بکشن و کاری کنن بترسی ناامید شی و بهت هی یاداور شن که انسانِ محترم اعتقاد کافی نیست باید ایمان داشته باشی به هدفت به خودت و تلاش کنی 



این عکسو تو راه برگشتن از سیزده بدر گرفتم خیلی شاید بی کیفیت باشه ولی اون نورها تو تاریکی بهم میگن حتی اگه تاریکی مطلق هم باشه نور راه خودشو پیدا میکنه 



پی نوشت اول  : داشتم فکر میکردم ما ادما براساس شرایطمون راجب چیزای متعددی مینویسم یکی راجب عشق مینویسه یکی ناامید و غمگینه از درد و رنج و غصه مینویسه 

من؟ منم کم کم دارم به این مجری های همایش های حال بهم زن انگیزشی  ما میتوانیمِ جهان را در چهارساعت فتح کنیم تبدیل میشم -_-


پی نوشت دوم : جالب نیست حتی حضور دمنتورهاهم بی فایده نیست و میتونه به یه نیروی محرک تبدیل شه؟ فقط باید به حد کافی ادم قوی باشه فکرمیکنم 


قبل تر ها یعنی یک چیزی حدود دوسال پیش اینستاگرام تریبون ازاد من بود و من همه نظرات و عقیده هایم را در آن مکتبوب میکردم  احساس میکردم کسی باید آنها را بخواند و من باید با کسی آنها را به اشتراک بگذارم اما بعد از چند بار بحث و جدل و حتی دعوا! بخاطر برداشت اشتباه یا حتی انتخاب ها و عقاید شخصی ام دیگر نتوانستم به اینستاگرام و آدمهای داخلش اعتماد کنم دیگر از نوشتن ترسیدم و نهایت کاری که انجام دادم این بود که از در و دیوار عکس گذاشتم و زیرش شعر ها و تیکه کتاب هایی گذاشتم تا حرفهایم را در لفافه بزنم  و مجبور نباشم به کسی جواب پس بدهم [و نمیفهمم چرا باور نداشتم که من مجبور نیستم به آدمها جواب پس بدهم !در ۱۴ ۱۵ سالگی انگار ادم فقط میخواهد مقبول واقع شود  ] کم کم باعث شد من از کلمه ها بترسم و دیگر نتوانم خیلی راحت حرف بزنم و مدت ها طول کشید تا بتوانم خودم را قانع کنم که قرار نیست تمامی کلمات من تایید شوند  من قدیسه نیستم و ممکن است اشتباه کنم و حتی اشتباه انتقال دهم 

اما لطفا لطفا  کلمات را برای آدمها بگذارید کاری نکنید از حرف هایشان بترسند کلمات اخرین پناه آدمیزاد است 


هرچقدر دیدگاهم به زندگی و خوشبختی و رویا و اینده و اینا عوض شده باشه 

ادمها نمیذارن که من دیدگاهم بهشون رو عوض کنم میتونم بگم هشتاد و هشت درصد ادما غیرقابل اعتمادن این روزها و شما نمیتونی صادقانه خودت باشی در مقابلشون 

چون از کوچکترین اشتباهی که میکنی ممکنه یه اتیش بزرگ درست کنن 


امضا یک عدد ستوده ی ترسیده :(


پی نوشت : دعاها انرژی مثبت ها آرزوها و ویش یو د بست های شمارا خواستاریم 


همه ی ما آدمها در زندگیمان به موقعیت هایی برخورده ایم که باید با چیزی و یا برای چیزی میجنگیدیم تا پیروز شویم اما بارها شده است که نه تنها پیروز نشدیم بلکه روح و جسممان بخاطر این جنگ فرسوده شد 

من میخواهم بگویم جنگیدن خیلی خوب است اینکه برای چیزی که میخواهی مبارزه کنی باعث میشود تا به اصطلاح قدیمی ها قدر عافیت بدانی 

اما میدانی همه اش به ما گفته اند برای چیزی که میخواهی بجنگ اما محض رضای خداهم که شده هیچ کس نگفت اینکه چشمهایت را ببندی و فقط بجنگی و بجنگی باعث نمیشود پیروز شوی 

خیلی وقت ها باید برای یک لحظه ام که شده سلاحت را کنار بگذاری نفسی تازه کنی و چیزهایی را عوض کنی 

جزئیاتی که شاید سرعت رسیدن به مقصود و یا حتی قدرتش را افزایش میدهند 

خیلی وقتها ما ادم ها برای ماهیت یک چیز میجنگیم نه برای حل آن نتیجه ممکن است تفاوتی نکند شاید در هرحال آن مشکل رفع شود اما نیتی که ابتدا بخاطر آن میجنگیم مسیر مارا میسازد و هرچقدر که مسیر سهل تر باشد خب انسان راحت تر است و روح. وروانش کمتر آزار میبیند

تمام حرف من این است 

حواستان باشد که چرا و چگونه میجنگید !




هیچ وقت از دانش اموزتون نخواین براتون توضیح بده چرا پدرش نمیتونه بیاد و رضایت نامه کذایی رو امضا کنه 

چون ممکنه مثل من ضعیف لوس و . باشه و یهو بزنه زیر گریه 

هیچ وقت وقتی دانش اموزتون داره گریه میکنه نگین بهش که بره دنبال سهمیه برای کنکورش این مسئله با هیچ سهمیه ای قابل معاوضه نیست 

و هیچ وقت وقتی دانش اموزتون داره مثل ابر بهار گریه میکنه ازش نپرسین چندتاا بچه ای این چه سوالیه خب :| 



+وحشتناک بود خیلی وحشتناک دلم میخواد خودمو با گیوتین دار بزنم که اینهمه مدت صبر کردم هیچی نگفتم یهویی امروز ترکیدم


++بهش به چشم یه رسوایی نگاه میکنم چرا ؟ فکر میکنم ترجیح میدادم منو موقع قانون شکنی تو مدرسه بگیرن و براش گریه کنم تا اینجوری اینقدر بد :(((



+++دلم میخواد یکیو مقصر بدونم ولی جز خودم هیچ کس به ذهنم نمیرسه 


خدا درحالی که غمگین و بغض الود به عکس هایی که از زمین مخابره شده بود نگاه میکرد به جبرئیل گفت :
چطور‌همچین موجودی رو خلق کردم و بخاطرش فرشته ای رو از درگاهم روندم که هفت هزار سال عبادتم کرده بود
به عکس های کودکان غرق در خون نگاه کرد و گفت چطور کائنات رو وادار کنم بهشون رحم کنن وقتی خودشون به خودشون رحم نمیکنن؟
 نگاهی به جبرئل انداخت و دید درگیر دستگاه مخابره عکس های زمینه با خودش گفت
جبرئیل نمیفهمه
نمیفهمه چقدر عاشق موجودی باشی و اون اینقدر تورو ناامید کنه دردناکه !

پی نوشت : وجود خدا یک احتماله یعنی خدا یا وجود داره یا وجود نداره اما بهش معتقدم چون همیشه تو زندگیم بوده و راستش تصور اینکه تو دنیای به این بزرگی یه نیروی فرازمینی نباشه که هواسش بهت باشه ترسناکه 

و اینم تصور ذهنی من از شرایط کنونی ادمها و خداست .


یک : نامبرده پس فردا عازم قم هستش 

سوغاتی چی میخواین واستون بیارم ؟


دو : باید اینستاگراممو دلیت کنم از اونجایی که وقتی تو وبلاگم چیزیو مینویسم بهش عمل میکنم اینم نوشتم که زودتر بهش عمل کنم 


سه : هفته گذشته عروسی خالم بود و تتها چیزی که میتونم بگم اینه که اگه خاله مجرد ندارین خاله هاتونو به دوباره عروسی کردن تشویق کنین D: که عروسی خاله حسابش از بقیه جداست اصلا 

چهار : دارم برای بار هزارم ( با اغراق زیاد ) هری پاتر رو میخونم و تازه کتاب اول هستم امیدوارم گوشیمو بندازم کنار و کتاب بخونم بجاش -_- 

 پنجم : هیچ وقت هیچ وقت هفت فصل سریال رو تو گوشیتون نبینین نتیجش میشه کوری مفرط و سردرد 

شیشم : کاملا مشخصه هرچی تو سرم بوده رو نوشتم نه D:

هفتم : من همیشه قبل از سفر از جاده میترسم اما تو ماشین که میشینم و ماشین که شروع به حرکت میکنه جای اون ترس خوره مانندو یه لذت عمیق میگیره که عمدتا با صدای موسیقی تلفیق میشه 

هشتم : هیچی دیگه تموم شد 

.



اجازه بدهید برای تمام آدمهایی که تلاش میکنند تا زمین را به جای بهتری تبدیل کنند، برای ادمهایی که امید از چشم ها و لبخند هایشان میبارد و هرگز تسلیم نمیشوند سر تعظیم فرود بیاورم .

 پی نوشت : این اخرین پست این مدلی من ( درمورد زندگی و امید و انگیزه و این داستانا ) خواهد بود 


دوران زندگی من الان در دو قسمت خلاصه میشه 
قبل از بهمن نود و هفت و بعد از بهمن نود و هفت
 و نود درصد افکارم مقایسه بین این دو دورانه و حتی وقتی میخوام چیزی رو به عنوان یادداشت بنویسم ناخوداگاه بعد از خوندنش متوجه این مقایسه میشم
و فکر میکنم این بخاطر اینه که من هنوز دارم تو سال های قبل زندگی میکنم و برام تموم نشدن و هنوز به خاطر ناکامی ها خودم رو سرزنش میکنم و نمیدونم کی قراره این کارو تموم کنم چون که رو سرعت پیشرفتمم تاثیر منفی گذاشته 
و این خیلی بده . 
همین 

عیدی امسال مدرسه مثل هرسال گلدون بود  گلدون های سبز با گل های گلبهی صورتی قرمز و سفید من گلبهی رو انتخاب کردم و و گذاشتمش روی میزم فکر میکردم بعد یه ماه خشک میشه چون من ید طولانی تو این زمینه دارم و اینقدر حواس پرتم و ذهنم شلوغه که یادم میره که بهش آب بدم اما این گلدون هنوز هست گاهی وقتا خیلی پژمرده میشه و تا مرز خشک شدن پیش میره اما من یهویی یادم میاد که ای وای من یه گلدون دارم و باید بهش آب بدم و همیشه فردای اینکه بهش آب میدم سبز میشه برگای جدید جوونه میزنه و دوباره شروع میکنه به زندگی کردن 

میدونی یجورایی خیلی شبیه منه 

همیشه منتظر یه تلگنره برای سبز شدن برای سبز موندن برای سبز زندگی کردن .


همیشه دلم میخواسته با کسی حرف بزنم از ته دلم حرف بزنم هرچه واژه لعنتی که توی سلول به سلول بدنم دارند میچرخند را بالا بیاورم و برای یکبار هم شده احساس کنم سبک شدم احساس کنم چیزی مغزم را نمیخورد 

ولی آدمها نمیخواهند گوش بدهند آنها فقط میخواهند جوابت را بدهند و به تو اثبات کنند که از تو بدبخت ترند آنها میخواهند نصیحتت کنند من با آدمهای زیادی حرف زدم 

هیچ کدامشان به معنای واقعی کلمه هیچ کدامشان حتی خود لعنتی ام نمیخواهند گوش بدهند و آدم نمیداند حرف هایش را کجا بریزد 


+از این وسواس و فوبیای لعنتی ام که جدیدا شدت گرفته متنفرم هی توی مغزم میچرخد و مرا از کار و زندگی انداخته است اه .


+شاید احساس کنید غمگینم ولی نیستم 

+برای بابا  یک چیز نصفه ای نوشته ام و حتی نمیتوانم دوباره بخوانمش 


 در ازدحام این همه ظلمت بی عصا 

چراغ را هم از من گرفته اند 

اما من دیوار به دیوار

 از لمس معطر ماه 

به سایه روشن خانه باز خواهم گشت

 پس زنده باد امید 

 در تکلم کورباش کلمات

 چشم های خسته مرا از من گرفته اند 

اما من 

اشاره به اشاره

 از حیرت بی باور شب 

به تشخیص روشن روز خواهم رسید 

پس زنده باد امید 

 در تحمل بی تاب تشنگی 

میل به طعم باران را از من گرفته اند

 اما من شبنم به شبنم

 از دعای عجیب آب

 به کشف بی پایان دریا رسیده ام 

پس زنده باد امید

 در چه کنم های بی رفتن سفر

 صبوری سندباد را از من گرفته اند

 اما من گرداب به گرداب

 از شوق رسیدن به کرانه موعود

 توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد

 پس زنده باد امید 

 چراغ ها ، چشم ها ، کلمات

 باران و کرانه را از من گرفته اند 

همه چیز 

همه چیز را از من گرفته اند 

حتی نومیدی را

 پس زنده باد امید 

    سید علی صالحی


غمگینم و ناامید و دست به هرکاری زدم تا حالم رو بهتر کنم نتیجه نداده سه روزه تمام سه فصل سوپر گرل رو دیدم و احساس میکنم خوب فیزیک نخوندم و اعصابم خرده 

اینستاگرام و همه گروه های تلگرام رو حذف کردم و دلتنگم احساس معتادی رو دارم که دلش برای روزهای اعتیادش تنگ شده و این حالمو بهم میزنه این وابستگی ها واقعا حالمو بهم میزنه 

و نیاز شدیدی به نامرئی شدن دارم و حتی نیاز دارم که زمان رو متوقف کنم تاحالم بهتر شه و دوباره ادامه بدم اما نه دنیا برای کسی صبر میکنه نه هیچ توانایی فرا انسانیی مبنی بر نامرئی شدن دارم و باید ادامه بدم .


+هر زمستون که میمیریم

تو بهار باز جون میگیریم 




یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 

 اول فکر میکردم که چمدان نیاز است ولی نبود یک کوله کوچک برداشتم و روی میز گذاشتم. خیره شدم به دیوار ؛ چقدر عکس، چقدر خاطره حالا کدامشان را بردارم ؟! دست هایم را قلاب کردم اولی را رد دادم دومی را نادیده گرفتم به سومی که رسیدم چشم هایم را بستم میدانستم بردنشان داغ دلم را تازه میکند بیخیال شدم جلو تر که رفتم به سیزدهمی رسیدم ، عکس دست جمعی شان بود عکاس هم من بودم لبخند میزدند و دست گردن هم انداخته بودند بغض کردم چقدر دوستشان داشتم چقدر دلتنگشان خواهم شد .سرم را تکان دادم من تصمیمم را گرفته بودم. از بین قاب ها همین از همه بهتر بود نه یاداور خاطره ی به خصوصی بود نه جزییات زیادی داشت سیزدهمی را برداشتم و گذاشتم توی کوله ام حالا سهم من از همه ی این سالها فقط یک قاب عکس بود

 یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 

 رفتم

 دیگر برنگشتم.


+ادامه دارد

بعدا نوشت : کدومتون از کد نویسی برای قالب وبلاگ سردرمیارین که مزاحمتون شم برای کمک رسانی :(( 


آیا فکر میکنید که آدم بده ی داستان بودن کار راحتی است ؟ نه جانم اگر تصورتان این است که(مثل فیلم ها) ادم بدها همیشه ثروتمندند و همیشه پاروی پاانداخته اند و کسی برایشان آب پرتقال می اورد باید بگویم که سخت در اشتباهید 

ما آدم بدها برای بد بودنمان باید جان بکنیم سرزنش های اطرافیان و نگاه تاسف بارشان را به جان بخریم و در هول و ولا باشیم تا " شاید " شما متوجه شوید که خوبی چقدر ارزشمند است ما به بد بودن محکومیم تا خوب بودن شما معنا و مفهوم پیدا کند 

تازه کسی هیچ کجای تاریخ از ما یاد نمیکند و قدرمان را نمیداند عوضش یک مشت لعن و نفرین برایمان میماند،  فکر میکنید اگر ما نبودیم قهرمانی هایتان را چطور نمایش میدادید؟ 

حالا که بحثش شد بگذارید بگویم لااقل بخاطر ماهم که شده تصنعی خوب نباشید باور کنید خستگی کارهای شبانه روزی برای نقشه ریختن اجرا کردن و حتی جنگیدن برای بد بودن و تلاش برای اینکه بدِ ایده آلی باشیم وقتی بخاطر خود خوبی قیام نمی کنید روی دوشمان سنگینی میکند ؛ اگر واقعا به خوبی اعتقاد دارید که هیچ وگرنه بیایید ور دل ما مشغول به کار شوید حقوقش هم خوب است به هرحال در شرایط اقتصادی کنونی داشتن شغل خودش یک موهبت محسوب میشود چه برسد به شغل شرافتمندانه ای مثل معنی دادن به خوبی ها



یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 

 اول فکر میکردم که چمدان نیاز است ولی نبود یک کوله کوچک برداشتم و روی میز گذاشتم. خیره شدم به دیوار ؛ چقدر عکس، چقدر خاطره حالا کدامشان را بردارم ؟! دست هایم را قلاب کردم اولی را رد دادم دومی را نادیده گرفتم به سومی که رسیدم چشم هایم را بستم میدانستم بردنشان داغ دلم را تازه میکند بیخیال شدم جلو تر که رفتم به سیزدهمی رسیدم ، عکس دست جمعی شان بود عکاس هم من بودم لبخند میزدند و دست گردن هم انداخته بودند بغض کردم چقدر دوستشان داشتم چقدر دلتنگشان خواهم شد .سرم را تکان دادم من تصمیمم را گرفته بودم. از بین قاب ها همین از همه بهتر بود نه یاداور خاطره ی به خصوصی بود نه جزییات زیادی داشت سیزدهمی را برداشتم و گذاشتم توی کوله ام حالا سهم من از همه ی این سالها فقط یک قاب عکس بود

 یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 

 رفتم

 دیگر برنگشتم.


+ادامه دارد

بعدا نوشت : کدومتون از کد نویسی برای قالب وبلاگ سردرمیارین که مزاحمتون شم برای کمک رسانی :(( 


که آدمیزاد باید برای تمام آدمهایی که از دست میدهد سوگواری کند ولی دوباره کاری نه .


پینوشت : قبلی باز یه خداحافظی درکار بود این یکی با یه هوووف رفت 

پشیمونم ؟ نه 

غمگینم ؟ نه 


قبل از اینکه بره گفت تو هیچ وقت حرف تازه ای نداری گفتم نه ندارم 

و تو دلم گفتم قدیمی ها هنوز تموم نشدن 



جاناتانِ عزیز

نمیدانی چقدر خوشحالم که قرار است به نوستالژی ترین حالت ممکن عاشقی کنیم و به روزها و سال هایی برگردیم که هر واژه ای از جانب معشوق حکم کیمیایی را داشت که تا مدت ها عاشق ها را سرمست و خوشحال نگه میداشت ؛ روز ها و سال هایی که واژه ها را حرام نمیکردیم و دقیقه دقیقه ها را نفس میکشیدیم .

اما دروغ نیست اگر بگویم درد دوری از تو پیوسته وجودم را ازار میدهد حرف زدن با تو برای من به مثابه ی نفس کشیدن است و دریغ کردن تو از خودم جنگی ست سخت که باید از پسش برای هردوتایمان بربیایم .

جاناتانِ من یاد گذشته ها بخیر  تاریخ فراموش نمیکند روزهایی را که عاشق ها برای یک پیام ساده، یک تلگراف، یک نامه، روزها و ماه ها انتظار میکشیدند و وقتی که به دستشان میرسید ساعت ها آن را میبوییدند نه مثل حالا که از بس دسترسی ها آسان شده  عشق هایمان هم دم دستی شده و چیزی به نام عشقِ واقعی حکم اکسیر جاودانگی را دارد 

 

اصلا به نظر من تکنولوژی عمیق ترین خیانت بشر به خودش است و راحت طلبی بشر چیزهای بزرگ و جبران ناپذیری را از بین برده است که به اندازه ی یک تاریخ طول میکشد تا بدست بیاید ، البته اگر بدست بیاید .

 

حالا  که فرصتش را داریم بیا نهایت استفاده را ببریم و به نوستالژی ترین حالت ممکن عاشقی کنیم 

که روزهای آینده بیاد می آورم که روزی خیره شدن به تو در روزهای روزمرگی آرزوی من بوده است .

 

برای تو که تا انتهای ابدیت عاشقت هستم 

جانان .

 

+جاناتان به معنی هدیه ای از جانب خدا و جانان به معنی معشوق و محبوب است 


احساس میکنم به سندرم کلکسیونر مبتلا شدم هرکتابی که دارم احساس میکنم کافی نیست و دلم میخواد برم چیزهاایی که بقیه دارند رو هم بخرن درصورتی که میدونم کتاب هایی که دارم کتاب های نسبتا خوبی ان و این منم که باید حداکثر استفاده رو ببرم .

 

همه چیز بیش از اندازه کند پیش میره اما من این روزها دوست دارم سرعت زندگیمو بالاتر ببرم  دلم میخواد صبح ها از خواب بیدار شم ورزش کنم صبحونه بخورم و متوقف نشدنی کار کنم اما نمیدونم چرا نمیتونم به اون حد ایده آل خودم برسم و زمان زیادی هم ندارم و این منو کلافه میکنه 

 

معلم شیمی مون که وصفش رو قبلا گفتم یه دریچه جدیدی رو تو ذهنم باز کرد  حالا وقتی دارم دستمو با صابون میشورم توی ذهنم فعل و انفعالاتی که رخ میده رو مرور میکنم و شگفت زده میشم به یه گل نگاه میکنم سریع توی ذهنم همه ی چیزهایی که راهنمایی خوندم مرور میشه و من از این حجم از زیباییی که فارغ از زیبایی بصری توی لایه های عمیق تری ازش پنهان شده به وجد میام یه طوری که انگار علم باعث میشه همه چیز زیبا تر به نظر بیاد 

نمیدونم تونستم منظورمو توضیح بدم یا نه ولی معلم شیمیمون باعث شد که همه چیز به جای کاغذ بیاد تو دنیای واقعی و درس خوندن تو مدرسه معنی جدیدی به خودش بگیره .

 

به هرحال کنکوری بودن هم یه چالش جدیده که این روز هام رو پر کرده و فقط و فقط امیدوارم که بتونم با موفقیت ازش گذر کنم و چیزهای خیلی خیلی بیشتر از یه رتبه ی خوب و دانشگاه خوب ازش بدست بیارم .

 

 


از اینکه همه چیز از کنترل من خارجه متنفرم یسری چیزهایی هست که نه میشه با کسی درمیون گذاشت نه میشه نوشت هیچ کاری باهاشون نمیشه کرد این ها همون چیزهایی ان که باعث میشن یهو هق هقت اوج بگیره و دستات بلرزه و هی به خودت بگی هیش هیچی نیست خوب میشه درستش میکنیم و بدونی که نمیتونی هیچ کاری بکنی که درست شدنی نیست 

و بدتر از این مشکلات تردید و ایمانیه که تو به خودت از دست دادی تو به خودت ایمان نداری که حتی بتونی تشخیص بدی این مشکلات واقعا مشکلن ؟ یا تو مشکل داری باهاشون و باید با خودت حل کنی با بقیه بایدحل کنی رها کنی و بری 

 

 

+فکر کنم بهتر باشه بذاری زمان حلشون کنه و سعی کنی باهاشون کنار بیای

+تو خواب دیدم دارم جیغ میزنم و از کسی کمک میخوام کسی که میدونم کمک خواستن ازش حتما نجاتم میده و قرار نیست ازش بخوام که کمکم کنه :)))

 

+شرح جنگی نیمه ام ویران ویران 

همچو صلحی برلب و جنگی در جان 


یچیزی که درمورد بلاگستان جالبه اینه که فکر کنم همه ی ما بر اساس نوشته هایی که از ادما میخونیم ازشون یه کاراکتر تو ذهنمون میسازیم و اونها رو اونطوری میشناسیم

کاراکتر من تو ذهن شما چه شکلیه؟ فکر میکنین من تو دنیای واقعی چه جور ادمیم؟ 

 

+همیشه دلم میخواسته بدونم پس لطفا اگه زحمتی نیست اکثرا جواب بدین :)


همه ی پدر ها و مادرها خوب نیستن خیلی هاشون حتی درمقابل بهتر شدن هم مقاومت میکنن و زندگی بچه هاشونو با خودخواهی تباه میکنن همه ی معلم ها خوب نیستن خیلی هاشون حتی زحمت هم نمیکشن و کارشونو درست انجام نمیدن همه اشتباه میکنن هیچ کس کامل نیست  هر چیزی ممکنه پیش بیاد. هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست و در نهایت دنیا چرخه ی تجربه یه قدم رو به جلو شکست اشتباه و بلند شدنه و زندگی خیلی وقتها تو چیزهای خیلی ساده ای خلاصه میشه 

و درنهایت : تیک ایت ایزی  اند لف سوماچ :)

 

+درمورد خط اول قبول دارم بی رحمانس !


هشدار : متن زیر حاوی مقادیر زیادی گله شکایت و بغض است .

 

چیزی مثل خوره مرا میخورد و آنقدر غد و یکدنده هستم که هیچ چیز نگویم حتی اگر قرمزی چشمهایم دقیقه به دقیقه بیشتر شود و شجریان برای بار هزارم پلی شود خیلی وقت پیش نوشته بودم وقتی آدم اندوهگین است انگار کسی زیر ترس ها و ناکامی ها با خودکار قرمز خط کشیده باشد. سیستم دفاعی بدن من اصولا خیلی خنده دار است اولین ریکشنش دربرابر ناراحتی معده درد است بعدش سردرد و بعدش انگار شروع میکند به نبض زدن در گوشم و درد همینطور درتمام بدنم جاری میشود  انگار که خاکستر ققنوسی که هرگز نبوده ام روی دوشم سنگینی میکند . همه ی فلسفی بافی هایم از بین رفته اند هی به دست هایم نگاه میکنم و ناامید تر میشوم صدایی برای بار هزارم تکرار میکند : نمیتوانی  وفقط خودت را مسخره کرده ای . 

 

+ بسان بادکنکی که نخش را ول کرده اند توی آسمان  غمگین  بی پناه ناامید ناامید ناامید 

 

 


میدونی یاد کِی افتادم؟ بهمن بود؟ شایدم اذر یادم نمیاد ولی یه برف تروتمیزی اومده بود صبح پنجشنبه بود ولی، من کلاس زبان داشتم و بعد کلاس زبان قرار بود باهم بریم نیم ساعت مونده بود به کلاس یه لنگ پا تو سرما اونور میدون منتظر من وایستاده بودی  کلاس که تموم شد دوون دوون اومدم سمت تو تاکسی گرفتیم که بریم سمت بالا  راننده تاکسی بهمون گفت دونفرین دیگه؟ ما خندمون گرفت گفتیم اره وسط راه گفتی پیاده شیم؟ برنامه ای نداشتم حقیقتا گفتم پیاده شیم خیابونا لیز بود میترسیدی سر بخورم هی میگفتی مراقب باش چون اگه سر بخوری من نمیتونم بگیرمت همه تند تند داشتن اینور و اونور میرفتن من و تو کنار هم با شالگردنای یه جور و کاپشن و پالتوی یه رنگ ( قرمز!) خیلی ریلکس و خونسرد کنار هم داشتیم قدم میزدیم که مسیر تموم شد باید میرفتی خدافظی کردیم عین یه بادیگارد نمونه ! مراقبم بودی تا به مقصد برسم بعد ها متوجه شدیم کلی ادم مارو دیدن و تا مدتها سوژه ای بودیم برای خودمون امروز برف میومد پرت شدم تو اون روزا دلم واست تنگ شده دلبر .کجایی خب؟

 

+عنوان از سری اشعار <ح> جان میباشد !

 


یک هفتس که من منتظرم کتابام برسه و اداره پست رو بیچاره کردم به حدی که تا زنگ میزنم میگم خانوم فلانی ام میگه دخترم یکم صبر داشته باش میاد بالاخره دیگه شما جوونا چرا اینقدر هولین :| 

امروز درحال پیگیری سفارش بودم که گفت خانوم فلانی پسرتونم نیم ساعت پیش زنگ زده بودن من خدمتشون عرض کردم متاسفانه بسته شما با یکم تاخیر فرستاده شده 

منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم اخه اینا کتابای کنکورشه بقیه ی منابع رو زده فقط لنگ این چهارتاست میترسم عقب بی افته پسرم :|

( در هردوتماش خودم بودم نمیدونم چرا یه جا فکر کردن من مامان یه بچه ام یه جا فکر کردن یه پسر بچه ام :|)

 

خلاصه با این وضعیت دلم میخواد برم خیلی سبزو بغل کنم اینقدر اینا قشنگ فرستادن و منو حرص ندادن -_- برای ادم کم صبری مثل من همون خرید افلاین خوبه -_-

 

+پست موقت D:


بابای قشنگم ^_^ دلم میخواد محکم بغلش کنم و بهش بگم که چقدر عاشقشم چقدر بهش افتخار میکنم و اون واقعا یکی از بهترین ادماییه که تو زندگیم باهاش روبه رو شدم و شانس دخترش بودن رو داشتم هرچند که قدر ندونستم :) 

بگذریم فردا عازم دانشگاه تهرانیم قراره بریم و اونجارو از نزدیک ببینیم که به قول مدیرمون بلکه در شما ایجاد انگیزه ای شد و بیشتر درس خوندین .فکر میکنم بهم خوش بگذره چون من جاده رو دوست دارم و فردا یچیزی حدود شیش هفت ساعت از سفر  رو قراره تو جاده باشم 

امیدوارم بتونم از اتقلاب برای خودم یادگاری بگیرم برنامم اینه که تو راه یکی از کتابای البرکامو به اسم سقوط رو بخونم فیلم ببینم ( که البته هنوز تصمیم نگرفتم چی ) و فکر کنم و آهنگ گوش بدم 

حوصله ی حرف زدن ندارم و امیدوارم بچه ها زیاد به این قضیه گیر ندن 

امیدوارم فردا بتونم رفرش شم جدا از کنکور ممکنه دوتا اتفاق نسبتا مهم برای من تو زندگیم بی افته که نیازمند توان زیادیه امیدوارم بتونم قوی باشم و خودم باشم  و سال دیگه این موقع ها با لبخند به خودم بگم دیدی از پسش براومدی؟ و با روحم لبخند بزنم .

امروز هرطور که بود فردا یه روز جدیده و هرجی که بشه و هرچی که قرار باشه پیش بیاد مطمئنم از پسش برمیام من به خودم ایمان دارم و به نظرم همین کافیه مگه نه؟ 

 

 

بعدا نوشت : راستی کتابام بالاخره دیروز رسید ^_^ و از خوشحالی ده بار بوشون کردم و مامانم میگه تو واقعا برای کتاب تست اینقدر خوشحالی ؟ :|


ده دقیقه ی دیگه اینترنتم غیر فعال میشه منتظر بودم تا حالم خوب شه و بعدش بیام از دانشگاه تهران بنویسم ولی نشد فکر میکردم خیلی انگیزه میگیرم و وقتی برمیگردم بیشتر از قبل درس میخونم اما این روزها نود درصد کلاسارو شرکت نکردم و توخونه ام فقط میخوابم تا حتی انگیزه ندارم تا یه تست بزنم و نمیدونم باید چیکار کنم تا حالم بهتر شه همه راه هارو رفتم و هیچ کدومشون فایده نداشته 

شما راهی ندارین؟ توصیه ای چیزی؟ چون با این وضعیت بی انگیزگی و بی امیدی مفرطی که دچارشم باید همه چیز رو فراموش کنم انگار !


سرِ صبح رفته بودم ازمایش خون بدم که ببینم وضعیت چطوره و اینا و داشتم به این فکر میکردم که چقدر سلامت روح و جسم مهمه که اگه ما این دوتا رو نداشته باشیم و هرچیزی داشته باشیم انگار هیچی نداریم و تصمیم گرفتم بیشتر مراقب خودم باشم .

میدونین توی بدن ما میلیون ها سلول وجود دارن که تنها دغدغه شون ماییم روا نیست که ازشون غافل بشیم 


این روزا فهمیدم بدتر از اینکه نذارن اعتراض کنی اینه که اعتراض کنیو کسی توجه نکنه اعتراض کنیو برای کسی مهم نباشه شاید خیلی وقتها بهتره کاریو انجام ندیم چون اونموقع شاید اخرین امیدمون هم پر پر بشه 

 

+قبوله ! من صبر میکنم به هرطریقی که شده اما هرگز یادم نمیره این روزهارو 

 

+کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن


امتحان بعدی فیزیک است از مامان میپرسم به نظرت وسایل فیزیک را هم بردارم میگوید بردار که هی مادربزرگت را وادار نکنی که خانه بیایید شانه هایم را بالا میاندازم  هنوز باورم نمیشود بابا با دوتا پاهای خودش بیمارستان رفته باشد احتمال های ممکن را مرور میکنم یعنی قصدش دقیقا چه بوده؟ به نتیجه ای نمیرسم  سرم را تکان میدهم در عین حال که دلم میخواهد به اغوشی پناه ببرم و زار زار گریه کنم یک بی حسی و انجماد خاصی قلبم را فرا گرفته است انگار که نهایت ترس هایت را دیده باشی و ببینی که دنیا ارزش هیچ چیزی را ندارد .

دیروز فکر میکردم همه چیز نابود شده دو قطره اشک ریختم و نگذاشتم بیشتر شود  از دست همه حرص خوردم  و لب هایم را جویدم امروز هیچ چیز برایم مهم نبود تنهایی رفتم ازمایش چکابم را گرفتم و خودم پیش دکتر رفتم بعدش هم رفتم کتاب خانه ف را هم دیدم کنار هم نشستیم نمیگذاشت وقتم را تلف کنم  دیگر نه فردا برایم مهم است نه دیروز انگار که دلم میخواهد فقط به حال توجه کنم و همه ی تلاشم را بکنم که از خودم راضی باشم 

دلم برای بابا تنگ شده است همه اش چند ساعت از رفتنش میگذرد و سالها از اخرین باری که دراغوشم گرفته است اما اه خدایا دلم بابا را میخواهد .

 


خاله کوچیکه میگه کار خداست من میگم معجزه ست و مامان میگه حضرت عباس نظر کرده هرچی که هست من میتونم امشب بعداز شیش سال اروم بخوابم و بدونم که تقلا و خواسته ام بیهوده نبوده برای بابا خوشحالم حتی اگه دنیام وحشتناک خالی شده باشه ودلم از دلتنگی خودشو به سینه بکوبه ولی مطمئنم الان جاییه که توش میفهمنش و وضعیت خیلی بهتری داره 

 

+چند وقت پیش رو کردم به اسمون گفتم خدایا از نطر روحی واقعا نیازمند یچیزیم که حس کنم اتفاق های خوب هم قراره بی افتن میشه یه حرکتی از خودت نشون بدی؟ و نشون داد دمت گرم خدا دمت گرم 

 


صبح خواب ماندم یعنی دیشب نیم ساعت هم پلک روی هم نذاشته بودم و تازه داشت خوابم میبرد که با فریاد مادرم بیدار شدم سرویس دم در منتظر من بود و من خوابم برده بود 

با فجیع ترین وضع ممکن خودم را به امتحان رساندم سوال ها را حل کردم وقتی از امتحان امدم بیرون پیام ح را دیدم که نوشته بود دیدی اعتراف کرده اند و خشکم زد :)) ته مانده امیدی که بهشان داشتم هم دود شد و رفت هوا و حالا ایمان اورده ام که سایه ی دین بهترین پناهگاه یک حکومت است . که میتوان پشت دین به راحتی قائم شد و ملتی را به بازی گرفت 

که دروغ در بند بند وجود این ادمها رخنه کرده است =) 

 

+اصلی ترین سرمایه ی یه حکومت میدونید چیه؟ اعتماد مردمشه :)

+یه طوری شده که حتی مهاجرت هم فعلا نمیشه کرد همینجا دفن میشیم احتمالا =)


ما از برون در شده مغرور صد فریب

 تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند

 تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز

 این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند 

صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید

 خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند 

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

 قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

 فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

 کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

 می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب 

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند   

 

#حافظ


یه خواننده یافتم غوغا تابان خواننده ی افغان هست که با یه لهجه ی ریز و ملیحی آهنگ هاشو میخونه و قلب منو از جا میکنه  چقدر لهجه شون زیباست خب =) اخرین باری که لام رو دیدم گفتم بهت یه ماه وقت میدم لهجه بگیری چیه برای من فارسی غلیظ صحبت میکنی و خندید 

 

از نظر من زیبایی انگلیسی یعنی زیبایی که درعین کلاسیک بودن و حتی بعضا سادگی اصالت هم داره زیبایی فرانسوی اون زیبایی مینیمال و ساده ست که ادم رو تسخیر میکنه ولی هنوز نتونستم برای زیبایی که مختص به شرقه واژه ای پیدا کنم  زیبایی که فقط تو خاورمیانه و شرق پیدا میشه و روح داره روحی به عظمت تاریخی که تو خاورمیانه جریان داره .

 

چقدر ریاضیات شیمی وفیزیک زیباست چقدررر زیباست یعنی حاضرم کل روز این درس هارو بخونم   حل مسئله اون احساس رسیدن به جواب اصلا از لذت های عمیق زندگی ان

به یه کشفی رسیدم تو درس خوندن و اونم الگوریتم نویسی برای هر درس و فصله که بشدت ذهنم رو منظم میکنه و بهم نقشه راه رو میده 

مثلا برای سینماتیک مرحله های زیر و نوشتم :

اول مفاهیم اولیه 

نمودار و معادله مکان زمان 

سرعت و تندی لحظه ای و متوسط 

حرکت با سرعت ثابت 

 مفهوم شتاب و شتاب متوسط و لحظه ای

حرکت با شتاب ثابت 

سقوط ازاد 

 مغزم انگار به ارامش رسیده و خیلی مفاهیم برام ساده و بدیهی شدن :| و بله فقط با نوشتن اینا :/ و نمیدونم چرا ولی شاید بدرد شماهم بخوره =)

 

اخبار رو هم میبینم دلم خونه از جنگ بیذارم و از مرگ و کشتن هم کاش این ادمها دست از سر هم بردارن و بشینن زندگیشونو بکنن

دلم برای حیات وحش استرالیاهم خونه اون کوالاهای دلبر که اسیرِ دنیای ما آدمها شدن =) 

 

امتحان ها هم خوبن چند روزیه کتابخونه میرم و خداوکیلی تمرکزم بشدت از خونه بیشتره و خیلی زیاد بهم خوش میگذره  زندگی زیباست مهربانی هست عجب گل و بلبله و از این صحبت ها .

 

پنج روز دیگه تولد یه دوست مجازیه و خب چیکار میشه کرد برای تولد یه دوست مجازی ؟ به جز تبریک ساده

 

و همین دیگه =)

 

+این پست نسبت به فضای غم الود این روز ها یکم شاد به نظر میرسه و امیدوارم به دوستانی که داغدار هستند بی احترامی نشده باشه:)


یه عالمه دوراهی روبه رومه که بهترین راه حل برای حل کردنشون صبر کردنه صبر کردن و درس خوندن ولی راستشو بخواید اینکه نگران اونا نباشم و بتونم تمرکزمو بذارم رو هدفی که قلبم به شوق رسیدن به اون هنوز میتپه کار مشکلیه . یکی گفت که انگیزه یعنی متمرکز کردن همه ی توان و انرژیت روزی هدفت و تو انرژی تلف شده خیلی داری و راست میگفت راست میگفت .

 

یه مشکل دارم میدونین چیه ؟ درمورد همین دوراهی ها ؛ اینه که علاوه بر اینکه بین انتخابشون شک و تردید دارم به خودم هم اعتماد ندارم یعنی اول میشینم خودمو سرزنش میکنم که از کجا میدونی که تو درست میگی و حق باتوعه و بعد سر اون مسائلم با خودم بحث میکنم که چی درسته چی غلط و میدونین؟ نفرین عامون بر ادمی که اعتمادش به خودشو از دست داده .

 

یه پلی لیست درست کردم تو گوشیم اسمشم گذاشتم چاووشامجو D; اهنگ های مورد علاقم از جناب چاووشی و محسن خانِ نامجو رو ریختم توش و وقتی یکم خسته شدم از تست زدن اهنگ هارو پلی میکنم و هزمان با اونا تست میزنم و میدونین خیلی کیف میده .

 

مامانم دیشب گفت دیروز خالت و شوهر خالت و پسر خالت رفتن ملاقات بابات و خب فکر نمیگردم یه روز به پسرخالم حسودیم شه که بابامو دیده =)) و دلم براش خیلی تنگ شده خیلی زیاد .

 

جمعه هم ازمون قلم چی دارم و نگرانم براش :) هرچند با اینکه از همیشه بیشتر خوندم و بیشتر تست زدم ولی حس میکنم کافی نبوده و واقعا احتیاج دارم که یه تغییر امیدوار کننده ای تو ترازم ببینم میشه خواهش کنم دعا کنید؟ 

 

دلم لک زده برای یه گفت و گوی با کیفیت برای حرف زدن درمورد تاریخ فلسفه ادبیات و حتی نجوم  گفت و گویی که ثمری داشته باشه انرژی بده و ادم در نهایت احساس بهتری داشته باشه .

 

+بالهایم را چیده اند به دور پایم زنجیری از ترس زده اند و مرا در قفسی زندانی ام کرده اند و میگویند : پرواز کن بالهایت کجا هستند؟ چرا اشفته ای ؟

 


_اپیزود اول سی ام دی نود و هشت ،اولین روز ۱۸ سالگی 

وارد مدرسه شدم عصبانی بودم صبح متوجه شدم که هندزفیریم رو گم کردم جدا از اینکه حس دست و پاچلفتی بودن داشتم اون هندزفیری رو خیلی دوست داشتم و تو نگاه اول دلم رو برده بود و نمیدونستم بپذیرم که عمر عشقمون اینقدر کوتاه بود D: 

ظهر که شد و از مدرسه تعطیل شدیم وقتی تو ماشین پیش مامانم نشستم متوجه شدم که مامان از یچیزی ناراحته و مثل همیشه نیست اما دوتا از دوستام تو ماشینمون بودن و درست نبود که اونجا سوال پیچش کنم به زحمت تا پیاده شدن دومین نفر صبر کردم و همین که در ماشین بسته شد رو کردم به مامانم و گفتم چیشده  رو کرد بهم و جویده جویده گفت بابات مرخص شده یه لحظه سکوت کردم و بعد با بلند ترین صدایی که ممکن بود فریاد کشیدم چی؟ 

ضربه دوم همین بود واقعا عصبانی و ناراحت بودم پرسیدم چرا ؟ و گفت که دکتر ها گفتن خوب نمیشه خیلی شکه شده بودم منفی باف درونم یک ریز غر میزد که دیدی گفتم؟ اصلا اگه سالی که نت از بهارش پیداست ضرب المثل درستی باشه چی؟ و نفس عمیق میکشیدم 

اون روز تمامش رو درحال دویدن بودم وسایلم رو به طبقه ی بالا انتقال میدادم و خیلی جدی قرار بود که بابا فردا برگرده درحالی که هیچی سرجاش نبود 

فکر کنم خیلی دارم رو این توصیفات اولیه وقت میذارم خلاصه ماجرا اینطوری شد که سین پیام داد که باید به مناسب تموم شدن امتحانای ترم اول بیرون بریم ؛خب این قسمت خیلی تابلو بود که قراره سوپرایز شم  اما یچیزی مشکوک بود خیلی اماتور داشتن عمل میکردن و خیلی راحت داشتن همه چیز رو لو میدادن و ازشون بعید بود پس یه فرضیه قوی تری اومد تو ذهنم و اونم این بود که این همه ی ماجرا نیست و اتفاقات هیجان انگیز تری قراره بی افته .

_اپیزود دوم یکم بهمن نود و هشت دومین روز از ۱۸ سالگی 

قلبم لبریز از شوق بود این بازی رو دوست داشتم تلاش اونها برای سوپرایز کردن من و تلاش من برای نقشه براب کردن نقشه هاشون :))) به هرحال خیلی طبیعی رفتار کردن حتی گفتن که لام بخاطر درسش نمیتونه بیاد باهامون که شک من از تولد دور تر شه چون من مطمئن بودم بخاطر تولدم خودشونو هرجا که باشن میرسونن حتی سین توی گروه گفت که راستی فردا بریم کیکم بخر برامون تولدت بوده من هوس کیک کردم گفتم باشه و به ادامه ی تجزیه و تحلیل شرایط پرداختم ؛ دست ح هم با اونها توی یک کاسه بود گاهی وقت ها برای بیشتر کردن هیجان ماجرا یه اشاره هایی به یک سری چیزها میزد اما حرف هاش اینقدر ضد و نقیض بود که گیجم میکرد

حتی در کمال تعجب عکس کادو هاش رو هم برام فرستاد تا مطمئن شه که دوسشون دارم و این کارهاش شک و تردید منو بیشتر میکرد :)) 

من به هر ریسمانی که فکر کنید چنگ زدم کافه پیشنهادیشون رو رد کردم و گفتم که به کافه ی دیگه ای بریم میخواستم ببینم اصرار میکنن روی همون مکان یا نه اما اصرار نکردن تعجب کردم با پیشفرض های من سازگاری نداشت از دست خودم عصبانی شدم ؛ از اینا آبی گرم نمیشد از ح راحت تر میتونستم حرف بکشم و دربرابر من خلع سلاح تر بود پس رفتم سراغ ح گفتم اعتراف کن گفت چیو؟ گفتم فردا تو سوپرایز منی؟ _ یادم افتاد این چیزی بود که خودم بهشون گفته بودم :)) گفته بودم بهترین کادو برای من ح با ربان زرد یا آبیه _  به ح گفتم باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدیم که میتونیم باهم تولدم رو جشن بگیریم بهم گفت هنوز هم اینقدر بزرگ نشدیم که بتونیم باهم جشن بگیریم پس دلت رو الکی خوش نکن تیرم به خطا رفته بود و داشتم کم کم به این باور میرسیدم که نه واقعا خبری نیست هرچند امیدم رو از دست ندادم و گفتم احتمالا برای هیجان زده کردن من این رو میگه  بعد به دروغ گفتم که نمیرم میخواستم ببینم واکنش ح چه خواهد بود هرچند اون همواره در برابر نمیرم های من جوابش برو میگم بود و الان هم همین رو میگفت ولی خب ممکن بود سرنخ بیشتری نصیبم بشه و کاچی بهتر از هیچی بود .

 

 

 

تا اینجاهم به حد کافی طولانی شده و بابت طولانی بودنش عذرخواهم .

به هرحال این قصه سر دراز دارد . ادامه اش رو تو پست بعدی خواهم گفت :)) تا رقیق شدگی من هم به شما سرایت کنه :))


یه صفحه پر از غر رو نوشتم یکم مکث کردم دستم به دکمه انتشار نمیرفت نفس عمیق کشیدم و همشونو پاک کردم بغضمو قورت دادم به خودم گفتم بهار داره میاد دنیا هم یه روزی قشنگ میشه اگه هم نشد دنیای دیگه ای میسازیم قوی باش و صبر کن من کنارتم حتی اگه کسی باقی نمونه و نفس عمیق کشیدم 

 


 

| میتونم ساعت ها به غروب خورشید نگاه کنم و تو رو آرزو کنم .|

 

 

+این هفته خسته شدم امروز یکم واسه امتحان فردا خوندم الان ولی فقط میخوام وقت تلف کنم شاید هم کتاب بخونم . دلم میخواد ساعت ها بنویسم ولی کلمه ها از من فرار میکنن 

فردا ولی روز بهتریه و من پرانرژی ترم . پس به امید فردا 


میدونی تازگیا فهمیدم از سوپرایز شدن خوشم نمیاد از اینکه با چیزی رو به رو بشم که از قبل بهش فکر نکردم و امادگیشو نداشته باشم خب زندگیه دیگه هرچیزی ممکنه پیش بیاد هنوز یه عالمه اتفاق ممکنه بی افته ولی من همیشه میخوام یه قدم جلو باشم میشینم به همه چی فکر میکنم همه احتمال هارو درنظر میگیرم حتی وحشتناک ترین هاشونو بعد تا وقتی که اتفاق بی افته یه نفس عمیق میکشم و حلش میکنم چون قبلش حتی به وحشتناک تر از اون هم فکر کردم 

من همش میخوام یه قدم جلو تر باشم میخوام دستم پر باشه نمیخوام سوپرایز شم من عاشق اینم که ادما وقتی یه ماجرایی رو بهم میگن درحالی که چشام برق میزنه بهشون میگم میدونستم ولی ناراحتم چون باعث میشه از لحظه لذت نبرم و ارامشم رو از بین میبره 

 


وقتایی که اینطوری میشم دلم میخواد از همه دنیا فرار کنم تا به هیچ کس آسیب نزنم تو کمد دیواری خونمون قایم شم چشامو ببندم و برم نارنیا یا حتی هاگوارتز اینقدر با چشم بسته گریه کنم که همه غصه هام تو دروازه ی دوتا دنیا جا بمونه و دوباره بیام بیرون و ادامه بدم 

 


مردم دسته دسته میریزن تو داروخونه ها و ویتامین های سی و دی میخرن  میدونی این یکی به نظرم واقعا تقصیر حکومته اگه بجای اینکه کرونارو خاله بازی نشون بده و از همه ی توانش مثل همیشه برای زیر سوال بردن ماهیت مشکل استفاده کنه یکم اگاه سازی کنه اگه محض رضای خدا یکم از عقلش کمک بگیره ما اینهمه از هرماجرایی یه فاجعه ی بشری نداریم -_-


امروز روز خوبی بود بعد از دوهفته قرنطینه سه تایی رفتیم بیرون آش خوردیم یخ زدیم و الان که شب شده دلم برای امروز صبح تنگ شده اما جدا از همه ی اینها احساس میکنم آینده هیچ وقت قرار نیست برسه من قرار نیست سال نود و نه رو ببینم کنکور هیچ وقت تموم نمیشه کرونا هیچ وقت نمیره بهار هیچ وقت نمیرسه 

اما به خودم میگم ناامید نشو و زیر لب اهنگ سر اومد زمستون رو زمزمه میکنم 

 


پرومتئوس رو میشناسید؟ توی اسطوره های یونانی یکی از  تیتان ها و خدای آتشه و مثل اینکه عاشق آتنا دختر زئوس بوده . زئوس توی دوران خلق انسان ها پرومتئوس رو انتخاب میکنه تا کنار بشر باشه و همه چیز به جز آتش رو به انسان بده از اونجایی که پرومتئوس بشدت به انسان ها عشق میورزیده در برابر انسان ها عنان از کف میده و اتش رو دور از چشم زئوس به انسان ها میده .

اونطوری که هزیود ( شاعر یونانی ) میگه پاندورا نفرینی برای نوع بشر بوده که بعد از یدن آتش توسط پرومتئوس بر بشر نازل شده زئوس با پتک هرمس پاندورا اولین زن انسانی رو از زمین خارج میکنه( مثل اینکه میزنه رو زمین بیرون میاد یه همچین چیزی ! )

هرمس اون رو دوست داشتنی مثل یک الهه خلق کرد و مهارت عجیبی در زیبا دروغ گفتن و فریبکاری به اون عطا کرد و ذهن و ماهیت یک سگ خیانت کار رو در وجود پاندورا قرار داد
آتنا الهه ی خرد و جنگاوری به پاندورا یه لباس نقره ای پوشوند و بهش بافتن رو اموزش داد .
و هفاستوس اون رو با یک الماس طلایی شگفت انگیز از حیوانات و موجودات دریایی تاجگذاری کرد.
و به همین ترتیب هرکدوم از تیتان بهش ودیعه ای رو دادن .
از این جا به بعد چند تا روایت داریم اما مستند ترینشون که توسط یه اسطوره شناس بلاد کفری نوشته شده بود میگه که زئوس پاندورا رو به برادر پرمتئوس هدیه میده پاندورا وقتی وارد محل زندگی برادر پرمتئوس میشه جعبه ای رو میبینه که بشدت مهر و موم شده ست (و ظاهرا اون هم هدیه ی زئوس بوده) و از اونجایی که بشدت کنجکاو بوده در جعبه رو باز میکنه
اون جعبه اما شامل همه ی تباهی ها و سیاهی های دنیا بوده که در اون پنهان بوده
تا پاندورا به خودش بجنبه همه ی اونها شروع به پخش شدن تو دنیای مادی میکنن و از جعبه فرار میکنن
پاندورا به امید اینکه شاید بخشی شون رو بتونه زندانی کنه در جعبه رو میبنده و تنها امید که ته جعبه
برای همیشه توی جعبه باقی میمونه .(یه روایت دیگه هم میگه که زئوس جعبه رو مستقیم به خود پاندورا امانت داده بوده که اون نتونسته مقاومت کنه و جعبه رو باز کرده و ادامه ی ماجرا)

حالا سوال اصلی اینجاست
امید وسط اونهمه تباهی چیکار میکرده؟ مگر نه اینکه ما امید رو به عنوان یک منجی میشناسیم و اون رو یک فضیلت تلقی میکنیم پس چطور توی جعبه ای از تباهی ها پنهان بوده؟

جواب این سوال رو نیچه در کتاب وقتی نیچه گریست به زیبایی بیان کرده :

نیچه تقریبا فریاد زد: امید مصیبت آخرین است! وقتی جعبه پاندورا باز شد و بلایایی که زئوس در آن گنجانده بود، به جهان آدمیان فرار کردند، یکی که از همه ناشناخته تر بود در جعبه باقی ماند: این آخرین بلا امید بود. از آن پی انسان این جعبه و امید درونش را به اشتباه، صندوقچه نیک اقبالی می داند. ولی ما از یاد برده ایم که زئوس آرزو کرده بود آدمی همچنان به آزار خویش ادامه دهد. امید بدترین بلاست، زیرا عذاب را طولانی می کند.

وقتی نیچه گریست اروین د یالوم


میدونید حالا نوبت شماست که انتخاب کنید
امید یک منجیه یا یک نفرین؟

 

منبع thoughtco.com

 

+دلم میخواد وبلاگ مفید تری داشته باشم و توش از چیزهایی بیشتر از غرولند هام از زندگی پست بذارم .این فکر میکنم اولین قدم باشه .

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کیف و کفش چرم دانلود پایان نامه انواع نوشيدني ها هاروارد سرت Combustible gas detector for automobile بت موزیک زیبایی را انتخواب کنیم دانلود آهنگ جديد گلي Farsi & English Font Provider Sandra